نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

زایمان

با صدای ناله خودم از شدت درد یادم افتاد که چی شده تو همون حال دستم رفت به سمت شکمم.... تو دیگه اون تو نبودی......   خیلی خیلی درد داشتم فقط میشنیدم که مامانم میگه آروم باش مامان..... بعد هم به طرز فجیعی منو از تختی به تخت دیگه منتقل کردن.... نای چشم باز کردن نداشتم فقط میفهمیدم که خیلی درد دارم..... وقتی خانوم بهیار منو به تخت توی اتاقم منتقل کرد خیلی درد کشیدم شنیدم که مامانم گفت یواش تر شکمش پاره است ها!!!!!!!!! یهو صدای گریه تو اومد گذاشتنت زیر سینم و من هنوز ندیده بودمت.... فقط با ولع داشتی میخوردی....   ...... شب سختی رو گذروندم اما بالاخره فرشته آسمونی من" هدیه خدای مهربونم صحیح و سالم توی بغلم بود و ...
10 آبان 1390

بدون عنوان

٢ آبان شد و من باید میرفتم دکتر برا زمان زایمان.... بر خلاف انتظارم دکتر بعد از معاینه حرفی زد که من شوکه شدم به هیچ وجه نمیشد طبیعی زایمان داشته باشم و برا ٤شنبه ٤آبان ماه ٦ صبح باید میرفتم بیمارستان برا سزارین.... فشار زیادی بهم وارد شد اما این خواست خدا بود و نمیشد باهاش جنگید....   تمام اون شب رو توی شوک بودم اما از فرداش به لطف دوستای عزیزم استرسم کمتر شد و کم کم آماده میشدم برا در آغوش کشیدنت....   چارشنبه از راه رسید اما من شب قبلش اصلا نتونستم بخوابم همش دلواپس فردا بودم... بالاخره صبح از راه رسید و من و مامان جون و بابایی راهی بیمارستان شدیم خیلی گرسنه بودم و دکتر هم ساعت ١٠ صبح اومد ...
10 آبان 1390

بدون عنوان

بالاخره آبان از راه رسید....   آبان امسال برای من متفاوت تر از هر آبان دیگه ای شده. این روزا همش تمرکز میکنم روی حرکاتت.... اخه تا چند وقت دیگه میای تو بغلم و من حسابی دلم برا تکونات تنگ میشه. نیوشای من! قوی باش و برای هر دومون دعا کن تا بتونیم از پس یه اتفاق بزرگ بر بیاییم... به دنیا آوردن تو برای من خیلی مهمه... دلم نمیخواد به زور جراحی بیارنت بیرون....   فرشته آسمونی من تو بهترین هدیه ای هستی که تا بحال خدا بهم داده... هر ثانیه این ماه که میگذره بیشتر منتظر دیدن روی ماهت هستم.... میدونم که با اومدنت زندگیمون شیرین تر از قبل میشه منتظرتیم و همه چیز برای آمدنت مهیاست ...
2 آبان 1390
1